حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هروز کم کم میخوریم
آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند سگ آزاد شد
یک شب بیداد آمد داد شد
عشق آخر نیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شود
خوب اگر نیست بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم
با تشکر از دوست عزیز:عرفان شعبانی تاج