هرچی دله تنگت میخواهد بگو |
||
بازدید امروز: 11 بازدید دیروز: 0 کل بازدیدها: 30235 |
نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - شنبه 90/12/28 توسط امیر حسین رزاق پور
پسر به دختر گفت اگه یه روز به قلب احتیاج داشتی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجود تقدیمت میکنم دختر لبخندی زدو گفت:ممنونم تا اینکه یه روز اون انفاق افتاد...حال دختر خوب نبود نیاز قوی به قلب داشت از پسر خبری نبود....دختر با خودش گفت:میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فداکنی...ولی این حرفات.....حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید دیگه من....هیچوقت زنده نباشم. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید چشمانش را باز کرد دکتر بالای سرش بود به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟؟؟دکتر گفت نگران نباش پیوند قلب با موفقیت انجام شده شما باید استراحت کنید در ضمن این نامه برای شماست...دختر نامه رو برداشت اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:سلام عزیزم الان که این نامه رو می خونی من در قلب تو زنده ام از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون می دونستم اگه بیام نمیذاری که قلبمو بهت بدم پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم امیدوارم عملت با موفقیت انجام شه عاشقتم تا بی نهایت......دختر نمی توانست باور کند او این کارو کرده بود.....اون قلبشو به دختر داده بود.....آرام اسم پسر را صدا کرد و.....قطره های اشک روی صورتش جاری شد.....و به خودش گفت:چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - شنبه 90/12/28 توسط امیر حسین رزاق پور
-------- روزی حاکمی به مردمش گفت: صادقانه مشکلات خود را بگویید حسن نزد حاکم رفت و گفت: گندم وشیر که گفتی چه شد؟ مسکن چه شد؟ ... ... کار چه شد؟ حاکم گفت: ممنون که مرا اگاه کردی همه چیز درست می شود یکسال گذشت حاکم گفت: صادقانه مشکلات خود را بگویید کسی چیزی نگفت کسی نگفت گندم وشیر چه شد؟ کسی نگفت کارو مسکن چه شد؟ تنها از میان جمع یک نفر اهسته گفت: حسن چه شد؟!...... |
دریافت کد ساعت |
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک |